نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

عکسهای 17 ماهگیت

من عاشق هردوتون  و عاشق این دوتا عکسیم که ازتون گرفتم               دوتا عکس هم از ماههای پیش برات میذارم. تو عکس زیر سه روز بود همش گریه میکردی دیگه داشتم از کوره در میرفتم هر کاری میکردم ساکت نمیشدی ..شیرم دیگه نمیخوردی..خلاصه دهنتو وا کردم دیدم چه خبره اون تو ..خونین مالین ..دوتا دندون اینجوری داشتی در میاوردی...دلم کباب شد..بمیرم برات   آخه نیگاه کن چه جوری ژست گرفتی واسه عکس. .حالا حقش هست گازت بگیرم. : شمال کذایی که اصلا خاطره خوبی ازش ندارم.....       آرنیکا عاشق برگهای پاییزیه..هروقت میریم بیرون کل...
30 دی 1393

.

نمیدونم این حس خوبه یا نه ولی دارم کم کم شبیه مامانم میشه. قوی ....پر از درد و ساکت.. الان میفهمم که مشکلات قبلا مشکل نبودن ...فقط  یه زنگ تفریح بودن... ازت متشکرم که منو قوی کردی دخترم... هر چی پیش میریم غمهای دلم بیشتر میشه... آدمای دور و برم نامهربونی میکنن.. ولی من خیلی قوی تر از قبلم.. اینها رو همه مدیون توام. دوستت دارم همه ی زندگی من  و سلامتیت بزرگترین آرزومه و چشم براه بزرگ شدن و قوی شدنتم. .. واقعا چشات آرامشی داره که تو چشمهای هیچ کس نیست.....                                       &nbs...
30 دی 1393

آیسان جونیییییییییی

  آیسان خانوم دختر خاله سمانه 18 دیماه 93 زمینی شد هورااااااااااااااااا شما یه دوست جدید پیدا کردی..آخجون خیلی نمکدونهههههههههههههه. مثل خودت یه عالمه هم مو دارهههههههههههه... عکسارو که آپلود کردم میذارم اینجا ...
23 دی 1393

از شیر بگیرم یا نهههههههههههه

سلامممم دخترم 20 ماهگیت مبارک دختر گلم 20 ماهه شد و من هنوز باورم نمیشه یه دختر کوچولو دارممممممممممم.با همه سختیاش چقد زود گذشت.. چند ماهه بنا به  دستور دکتر و بهداشت و مشاورت تصمیم به گرفتنت از شیر دارم. چون خیلی شیر میخوری و یکسره به من چسبیدی...میگن بعد یکسال روزی سه تا پنج بار باید شیر بخوری ...ولی شما روزی 30 بار میخوری...یعنی یک ساعتم نمیشه از آخرین شیر خوردنت بازم میای میگی میمی..جدیدا هم بسکه هی بهت گفتم شما دیگه بزرگ شدی الان نباید میمی بخوری حساس شدی با گریه میای و التماس کنان...میگم مامان من هنوز نگرفتم که تو اینجوری میکنی.. خلاصه بین وجدان و احساساتو مهر مادری و نظر دکتر و صلاح خودت در گیرممممممممم از ی...
23 دی 1393

کلمات جدید

شما میگی: بستی......بستنی جادو.........جارو علی.........یا علی شب........شب بخیر پاسو.........پاشو نتن.........نکن.....خیلی اینو خوشگل میگیییییییییییییییی نانی.......نارنگی پاکینگ.......پارکینگ آسور.........آسانسور کاتن............کارتن شیلم...............فیلم بسین.........بشین بی.......بگیر عبوس....عباس آله.......خاله بازی......بازی بالا.....بالا رو صندلی آلو..........آلو مشین......ماشین تلاه....کلاه مت....متر عسک....عکس ای یا.......ایلیا آسان......آیسان. جادان.....جانان آرش...........آش پاسا...........پارسا شن.......روشن ما..........ماه آهن.....آ...
15 دی 1393

دومین یلدای آرنیکا گلی

  عکسهاییکه خودم برات تو آتلیه گرفتم .ول دیماه 93... بهمراه یه تعدادی دیگه و چندتا تا پایان دو سالگیت که همشونو مثل پارسال یه آلبوم دیجیتال خوشگل میکنم.          از اینجا به بعدم واسه شب چلست تو خونه خودمون.  اینم عکست با دوستت ثمین دختر خاله الناز. قسمت خوشمزه که با خاله لیلا آماده کردیم...و ماجون (که شما به مامانه من میگی)قسمت تدارکات و شست و شو بود. و بیسکوییت هندونه ایهاییکه فقط به عشق خودت درست کردم و خیلی دردسر داشت و وقت گیر بود..البته چون دفعه اولم بود.. یه ظرف خونه مامان فاطی بردم و یه ظرفم شب چله و یه ظرفم آماده کرده بودم که شب چل...
14 دی 1393

جانان

جانان خاله روز 12 آذر بدنیا اومد. و شما یه دوست جدید پیدا کردی. صبحش ساعت 6 رفتم بیمارستان  ساسان ..که با خاله الی برم تو اتاق عمل و براش فیلم و عکس بگیرم و کلی برنامه ریخته بودیم... خاله واسه بدنیا اومدنت شما خیلی به گردن ما حق داره... ولی از شانس بد ما و اینکه خاله چندماه استعلاجی داشت و بیمارستان نبود...سوپروایزر اتاق عمل عوض شده بود...اجازه نداد من برم. خیلی لوس بود..... شما شب قبلش طبق معمول 3 گذشته بود خوابیدی...منم کلا 2:30 خوابیده بودم...سرم داشت میترکید  اونم که اونجوری ...حالم اصلا خوب نبود...خاله لیلام تو خونه پیش شما بود و از و10 صبح زنگ میزد که آرنیکا گریه و زاری میگه مامان...هیچی هم که نمیخوری گشنه و...
14 دی 1393

واکسن 18 ماهگی

سلام عشق کوچولوی من. میدونم دوباره دیر برات نوشتم..مامانو ببخش...خیلی در گیر شما و زندگی و کارم. همش دارم میدوم و بازم وقت کم میارم شبا کلا 4 یا 5 ساعت میخوابم...بازم بههمه کارام نمیرسممم. خلاصه جونم برات بگه که واسن رو باید روز 25 میزدی یعنی یکشنیه ولی از چند روز قبلش سرماخوردی  منم مجبور شدم دیرتر ببرمت. 27 واکسن زدی. الهی بمبرم چقد ترسیده بودی دیگه خوب دکتر و بهیار و مطبو درمانگاه رو میشناسی. اونروز تا عصرش بد نبودی ولی از غروب به بعد خیلی گریه میکردی و مظلوم شده بودی و هی دستتو به خودت میچسبوندی که تکون نخوره... سه روز تمام تب داشتی و درد و فرداشم بدتر شدی.. ولی خداروشکر این مرحله هم بخیر گذشت/ ...
14 دی 1393
1